روزی از روزها ویز و سرمگس حوصله از کله شان رفته بود. سرمگس گفت: باززز...
روزی از روزها ویز و سرمگس حوصله از کله شان رفته بود.
سرمگس گفت: بازززی؟
ویز گفت: «آره ! بیا بازی مازی کنیم.»
سرمگس و ویز زدند بیرون.
سرمگس دوست تازه ای پیدا کرده!
یک مگس مثل خودش! اسمش هست پرمگس!
فکر می کنی سرمگس باز هم پیش ویز برگردد؟…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.