کتاب شوق با تو بودن ...
سایهی مردی به دنبالش بود. با تمام قدرت میدوید و جرأت نگاه کردن به پشت سرش را نداشت. تماس دست مرد را روی گردنش احساس کرد و از ته دل ناله زد: «کمکم کنید… تو رو خدا کمکم کنید.» مطمئن بود که کسی صدای التماسش را نشنیده. دیگر پاهایش یارای حرکت نداشتند. قلبش به شماره افتاده بود که با صدای حاجبابا از خواب پرید و در رختخواب نشست. ـ پاشو نگارجان، مدرسهَت دیر میشهها. چرا اینقدر تو خواب جیغ میزدی؟ به خواب آشفتهاش فکر…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.