کتاب دیدم که جانم میرود ...
انتشارات موسسه فرهنگی منتشر کرد: خاطرات دفاع مقدس چه کار باید میکردم؟ اصلا چهکار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت؛ تنهای تنهای. من اما نمیخواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من میماندم! اصلا اهل رفتن نبودم. ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و باارزشتر بود تا رفتنش. ش…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.