کتاب در جست و جوی مهتاب ...
انتشارات شهید کاظمی منتشر کرد:دایی ام کمی روشن فکر بود، می گفت: «مش حبیب! همه آرزو دارن بچه هاشون دانشجو بشن. حالا این طفلی قبول شده توی بالاترین دانشگاه، خب بذار بره …» و آنقدر با پدرم صحبت کرد تا خلاصه پدرم راضی شد. اما چون به چشمش بچه بودم، برادر بزرگم را یک ماه با من به تهران فرستاد. سال اول بودیم، در کوی دانشگاه برایمان جا نبود، خانه دخترعمه ام می رفتیم. با برادر بزرگم می رفتیم و می آمدیم حتی یادمه یک باربنده …
هنوز بررسیای ثبت نشده است.