کتاب بیترسی ...
همه عمر بینام بودم. سالها در آرزوی داشتن یك نام جنگیده بودم. و وقتی به آن نام دیگر احتیاج نداشتم، یك روز صبح كه از خواب بیدار شدم دیدم توی آیینه «نامكننده» بزرگی مقابلم ایستاده. نامكنندهای كه خودش هنوز نامی نداشت، و فقط زاد پدرش بود. نامكننده بینامی كه نامش چنان وحشتی تو دلها میانداخت كه قابل باور حتی برای خودش نبود.
…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.