هوا دم کرده بود و ابرها بیمحابا توی دلورودهی هم پیچ میخوردند. کرانهی جاده را تا چشم کار میکرد...
هوا دم کرده بود و ابرها بیمحابا توی دلورودهی هم پیچ میخوردند. کرانهی جاده را تا چشم کار میکرد موجی از گرما گرفته بود که بنیبشر را از آن حوالی رانده بود. سیروسحموله سبدی از میشماهیهای خشکشده را به دست گرفته بود که انگار سالها از مردنشان گذشته بود. به آسمان داغی نگاه میکرد که خیلی بیدلیل داشت جنس دیگری به خود میگرفت. ابرها در هم میلولیدند و رنگشان کبود شده بود. هندیجان چندسالی بود که رنگ باران به خودش ندیده بود. آنهم در همچو فصلی. سیروسحموله سوار وانتبار قرمزرنگی شد و تا آخر خط جاده دور شد و رفت.