یکـی بـود، یکّـی نبـود غیـر از خـدای مهربـان هیچ کـس نبـود. روزی از روزهـا خانـوادهّ ای جدیـد بـه نز...
یکـی بـود، یکّـی نبـود غیـر از خـدای مهربـان هیچ کـس نبـود. روزی از روزهـا خانـوادهّ ای جدیـد بـه نزدیکـی
خانه ی ملانصرالدّیـن اسـباب آوردنـد و یـک همسایه ی جدیـد بـه همّسایه های مـلا اضافـه شـد .ایـن همسـایه
بـا سـه فرزندشـان زندگـی خـود را در آن جـا آغـاز کردنـد. همسـر مـلا زن مهربانـی بـود بـه همیـن خاطـر روز اوّل،
غذایـی درسـت کـرد و بـه خانـه ی آن هـا رفـت. زن همسـایه بـا دیـدن غـذا خیلـی خوش حـال شـد.
آن هـا غـذا را خوردنـد و رابطـه ی بیـن دو خانـواده شـروع شـد .