کتاب گوشواره انیس ...
مردی لرزیده گفته بود: «سیاه سرها گونی بیاورید، آب به تخت بامهایتان نرسد دور تخت بام ها گونی را پر کنید و بچینید.» مادر چادر برقع اش را انداخته بود روی درخت، تو هم انداخته بودی. دامن پرچینش را زده بود ته پطلونش، تو هم زده بودی. آب دامن را به بدنت و پطلون را به پاهایت چسبانده بود. چیزی به ساق پاهایت می خورد، درد می کرد یا نمی کرد. گونی پر می کردید. مهاجرها هم پر می کردند، بعد می آمدند و می بردند و دور تخت بام ها می چید…