ذهن روبی همیشه پر از ایده بود. روزی تعدادی تخته چوب قدیمی پیدا کرد و تصمیم گرفت با آن ها چیزی بسازد...
ذهن روبی همیشه پر از ایده بود.
روزی تعدادی تخته چوب قدیمی پیدا کرد و تصمیم گرفت با آن ها چیزی بسازد .
از برادرهایش خواست تا به او کمک کنند. اما آن ها مسخره اش کردند و گفتند که او بلد نیست چیزی بسازد.
روبی جواب داد: «خُب یاد می گیرم.»
و دست به کار شد.
سرانجام قلعه ای فوق العاده ساخت که همه دلشان می خواست در آن بازی کنند.
و حالا این روبی بود که می خندید.