کتاب عروسی خاله سوسکه اثر زهره فیض آبادی انتشارات برف

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود خاله سوسکه با مادر پیر و بیمارش زندگی می‌کرد.
پیرزن شب و روز نگران آینده‌ی دخترش بود.
روزی از روزها به دخترش گفت که تو باید به فکر آینده خود باشی.
پس صبح یکی از روزها، خاله سوسکه شال و کلاه کرد. رفت و رفت تا به بقّالی رسید.
بقّال از پشت میز سَرَک کشید و گفت: «سلام سلام سوسک سیاه، آفتاب در اومد از تو چاه، خاله خانم، حریر بادوم، این وقت روز کجا می‌ری، چرا بی سر و صدا می‌ری، زود باش بگو، زنم می‌شی، عروس منو ننه‌م می‌شی؟»
خاله سوسکه از بی‌ادبی بقّال عصبانی شد و گفت: «این چه‌طور خواستگاری کردنه؟!» بقّال گفت: «پس چی بگم چه جوری بگم؟»
برای خواندن ادامه این داستان قشنگ کتاب برجسته عروسی خاله سوسکه را می توانی بخری.