قبلا ته کلاس ما یک صندلی خالی بود، اما حالا پسری به اسم احمد رویش می ن...
قبلا ته کلاس ما یک صندلی خالی بود، اما حالا پسری به اسم احمد رویش می نشیند. مثل من نه سالش است، اما بچه ی عجیبی است، نه حرف می زند، نه لبخند. حتی آب نبات لیمویی هم که من عاشقش هستم دوست ندارد. اما به زودی می فهمم که احمد بداخلاق نیست، پناهنده است و از جنگ فرار کرده، از جنگ واقعی. هرچه بیشتر از سرگذشتش باخبر می شوم، بیشتر دلم می خواهد کمکش کنم. اما …