روزی از روزها ویز گفت: «دیگر شده وقت سفر.» سرمگس هم دلش می خواست برود...
روزی از روزها ویز گفت: «دیگر شده وقت سفر.»
سرمگس هم دلش می خواست برود. اما مامان گفت: «سرمگس خیلی خیلی کوچولوست، شاید گم شود.»
سرمگس و ویززز و مامان و بابا به سفر می روند.
حدس می زنی سرمگس گم می شود یا مامان و بابا؟
بابا گفت: «ببخشید ویز! سرمگس توی خانه می ماند.»…