آنها به زمین آمدند تا با عشق آشنا شوند. «مهم نیست چندبار بگویم. کسی حرفم را باور نکرده.» از وقتی دوس...
آنها به زمین آمدند تا با عشق آشنا شوند. «مهم نیست چندبار بگویم. کسی حرفم را باور نکرده.» از وقتی دوست صمیمی جزمین، بکی، ناپدید شده همه او را سرزنش میکنند. بکی از ساختمانی بلند میپرد اما هیچ وقت به زمین نمیرسد، انگار که او بین زمین و آسمان محو شده. همه فکر میکنند جزمین در ناپدید شدن او نقش داشته اما در واقع بکی به دنیای دیگری سفر کرده؛ دنیایی که سعی کرده با محبت و عشق آشنا شود.