مرد کم عقل و فقیری در یک کلبه زندگی می کرد به دلیل کم عقلی و بی پولی اش کسی حاضر به ازدواج با او نبو...
مرد کم عقل و فقیری در یک کلبه زندگی می کرد به دلیل کم عقلی و بی پولی اش کسی حاضر به ازدواج با او نبود. روزی زنی که از کنار کلبه عبور می کرد درخواست کرد تا در انجا بماند مرد که زبانش بند آمده بود سرش را به علامت موافقت تکان داد. طولی نکشید ان دو با هم ازدواج کردند. مرد عاشق همسرش بود و دوری او را نمی توانس تحمل کند به همین دلیل روزانه چند بار برای دیدن همسرش به کلبه سر می زد. زن برای حل این مشکل فکری کرد . او به یک نقاش دستور دادکه تصویری از او را نقاشی کند بعد تصویرش را در مزرعه که محل کار همسرش بود به دختی نصب کرد روزی در اثر وزش باد شدید تصویر او به زمین پرت شد و باد ان را با خود برد و به داخل باغ ارباب آن روستا انداخت. ارباب با دیدن تصویر زن از پیشکارش خواست که زن را به نزد او بیاورند…