وقتي جك مارتل يازده ساله در صبح اولين روز سفر با مادرش به پارك ملي آكيديا از چادر بيرون مي خزد فورا ...
وقتي جك مارتل يازده ساله در صبح اولين روز سفر با مادرش به پارك ملي آكيديا از چادر بيرون مي خزد فورا مي فهمد يك جاي كار مي لنگد مادر كجا رفته هر بچه اي در اين موقعيت وحشت مي كند و به پليس زنگ ميزند ولي نه جك مثل بچه هاي ديگر است نه مادرش شبيه بقيه مادرها جك تك و تنها در حالي كه هيچ دوست ديگري جز يك فيل پلاستيكي همراهش نيست شروع به گشتن تمام جاهايي مي كند كه قرار بود با يكديگر ببينند ولي با آغاز جسنجو خيال تيره و تاري هم در ذهنش جا خوش مي كند وقتي مادر را پيدا كرد آيا مي تواند او را براي هميشه ببخشد