کتاب عرق ...
انتشارات یکشنبه منتشر کرد:… فقط یادمه بهسرعت رفتم طرفش. نمیدونستم چیکار میخوام بکنم. اما احساساتم تو سینهام جمع شده بود. مثل یه مشت به سینهام فشار میآورد. فشار. منم همینجوری داشتم راه میرفتم. منتظر بودم ازم دور بشه، یا یه کاری بکنه. ولی همینجوری سرجاش ایستاده بود. یهجوری که انگار سالهاست منتظر منه. بعدش… رو در رو شدیم. میتونستم نفس کشیدنش رو احساس کن…