کتاب رابین هود ...
انتشارات پنجره منتشر کرد: رابین گفت:« می بینم که تیر طلا را به گردنتان آویزان کرده اید.»- از آن روز هدیه ام را از خودم جدا نکرده ام.- باید بگویم که آن روز از متانت و صمیمیت شما خیلی خوشم آمده بود. دختر بلند شد و به طرف شمعدان های دیواری رفت و قطره های شمع خشکیده را پاک کرد و گفت: «طعنه می زنید یا چاپلوسی می کنید؟»رأبین ناخودآگاه بلند شد و گفت: «به هیچ وجه، این طور نیست. بیشتر وقت ها به شما فکر می کردم و همیشه آرزو د…