کتاب بی پایان ...
انتشارات سروش منتشر کرد:در خانه را محکم بست و با سرعت از پله ها بالا آمد. وقتی در هال را باز کرد، بچه هایش نگران پشت در ایستاده بودند. – داعشیا! داعشیا رسیدن! رباب با دست به سرش زد: «یا حسین!»عبدالله گفت: «دیشب که می گفتن پنج کیلومتری شهرن.» – نمیدونم. اون سر میدون ماشینشون رو دیدم. – آخه چطور؟ … دیروز این همه سرباز تو شهر بود. ایرانیام بودن. برای ابراهیم مهم نبود داعش چطور وارد شهر شده؛ فعلا باید بچه هایش را نجات …