کتاب آگورای ایرانی ...
بنده خدا داشت میرفت حمام كه مثل همیشه برای چندمین بار در روز دوش بگیرد و آب جوش و داغ داغ را روی سرش باز كند تا گرم شود … سردش بود… زمزمهاش برف بود… دندانهایش میلرزید… و همهاش دندان كروچه میكرد…. صدایش زدم.. برگشت… بر من نگریست…. گریست
…