هوای آن شب سرد بود. مه غلیظی تا کمر روستا پایین آمده بود. نور کم رنگی از شیشه ی پنجره ها بیرون می ز...
هوای آن شب سرد بود.
مه غلیظی تا کمر روستا پایین آمده بود. نور کم رنگی از شیشه ی پنجره ها بیرون می زد و درون مه محو می شد. حرف های هواس دوره گرد همچون دندان های جانوری درنده در وجودم فرو می رفت، گم می شد و باز پسش می گرفت. سردرگمی عجیبی در وجودم داشت راه می رفت که نمی توانستم مهارش کنم. فکر رفتن به بهزیستی و دعا کردن برای مردن صدام مثل مارمولک داشت از سر و کولم بالا می رفت، به سقف چادر می رسید، کف چادر پخش می شد و دوباره به طرفم هجوم می آورد……
بیشتر از چند فصل با تو حرف زدهام اما هنوز حقیقت را به تو نگفتهام، لااقل تمام حقیقت را؛ هرچند هنوز هم گمان میکنم زود است که با شبح عمرشهلا آشنا شوی. میترسم خوابهایت مزهی شوربختی بگیرد و سایهات تبعید شود به سرزمینی که هر هشت هزار سال یک بار فقط چند کامیون بزرگ و خاکیرنگ از آن میگذرد، آنهم برای بردن و ریختن آدمهای زنده درون گورهای بزرگ، گورهای خیلی بزرگ و رانندههای همهشان حتماً موهایشان قرمز است، کلاه به سر دارند، مست هستند و نام همهشان لابد عمرشهلاست.
این کتاب، رمانی جدید از حلبچه و جنگ ایران و عراق می باشد.